احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

یاسی * احمدرضا نفس مامان و بابا

بدون عنوان

س′ يعني سلام به قول گل پسرم نمي دوني چه ذوقي مي كنم وقتي جايي مي ريم و تو فوراً مي گي س’ ديشب مراسم عروسي يكي از فاميلها دعوت بوديم  و تو چقدر شيطوني كردي منم كه طبق معمول اصلاً نمي تونستم بشينم و مدام دنبال تو بودم نكنه كسي بهت بخوره و توبيفتي همش مي رفتي كنار عروس و داماد و به بادكنكهاي پشت سر آنها دست مي زدي آنها را مي كشيدي و خانم مسئول آنجا همش تذكر مي داد كه خانم بيا بچه را ببر منم مجبور شدم به بابايي زنگ بزنم كه بياد تورا پيش خودش ببرد.
6 مرداد 1390

بدون عنوان

پسر گلم هر روز بايد ببرمت خونه آقاجون چون همه بچه ها ميان تو كوچه و قلقله اي مي شه رسيديم در خونه ياسمين و امير رضا گفتند كه گرسنه شديم ، منم تو را پيش آنها گذاشتم و رفتم كه غذا براي آنها بياورم كه وسطهاي راه صداي گريه و داد تو بلند شد منم كه سراسيمه رسيدم ديدم خون از دهنت مياد خلاصه كلي ترسيدم مي خواستي سوار اسكوتر بشي كه افتادي روي اون و لبت شكاف برداشته بود آخه بگو ببينم تو كه هنوز بلد نيستي خوب را بري چه به اسكوتر بازي ؟ ...
27 تير 1390
1